قرار بود اگر بخواهم داستان زندگی ام را بنویسم. از جایی شروع کنم که دستانم را دراز می کنم تا در اصلی راهنمایی را باز کنم و در صدم ثانیه ای بعد به جای در شیشه ای؛ مقابلم هزاران تکه ی بلوری ریخته است. این نقطه ی شروع زندگی نامه ی من است.
در صفحه ی اول زندگی نامه ام، به سبک نویسنده های بزرگ می نویسم:
"درست یادم نمی آید که چه شد که بزرگ شدم. در همه ی روزهای زندگی خودم را رو به روی آن در تصور می کردم که خرد شده بود و روی زمین ریخته بود و من هراسان فکر می کردم که بمانم یا فرار کنم، در هر بالا و پایین زندگی خودم را جلوی آن در می دیدم و می گفتم که من بزرگ نمی شوم و هنوز می توانم با دستانم چنان نیرویی را به شیشه ای سخت وارد کنم که در ثانیه ای فرو بریزد."
و بعد از ادامه ی زندگی می گفتم. از اینکه بعد از آن چه اتفاقاتی افتاد از اینکه شبی که جواب های کنکور آمد کسی با خنده گفت مواظب باش شیشه جلو دست و بالت نباشه. از اینکه بزرگ شدم و سر از دانشکده ی ادبیات در آوردم، از اینکه بزرگ شدم و خودم نفهمیدم که چه شد توی کلاس ایستادم و رو به روی نیمکت ها برای بچه ها مدام حرف زدم و نصیحت کردم و نصیحت کردم و نصیحت کردم و وقتی از کلاس بیرون آمدم، بعد از همه ی آن نصیحت کردن ها و تجربه گفتن ها دوباره خودم را رو به روی همان شیشه خرده ها احساس کردم، در حالی که ایستاده ام و نمی دانم که بمانم یا فرار کنم.
بعد می نوشتم:
"هنوز هم نمی دانم چرا آن شیشه خرد شد. هر بار که صحنه را مرور می کنم دستانم به شیشه نرسیده بود که پایین ریخت..."
آن موقع هایی که تنها نشسته ام توی دبیران مدرسه و یادداشت هایم را نگاه می کنم و توی پیشانی ام می کوبم و می گویم زندگی بیش از آنچه فکر می کردم عاشقانه است، خودم را رو به روی آن در تصور می کنم و به دست هایم نگاه می کنم که مطمئنم نیستم شیشه را لمس کرده اند یا نه. بعد به زندگی فکر می کنم و می گویم دست های من این اتفاقات را لمس کردند یا نه؟ موقعی که مسیر زندگی ام را می ساختم نقش یک تماشاچی را داشتم یا یک فاعل بالفعل را؟
"فرضیه ها در محل حادثه می گفتند که حتما نفر قبل از من در را خیلی محکم رها کرده که قبل از رسیدن و برخورد به دست های من خرد شده است. من فکر می کردم مسئولین مدرسه من را خواهند کشت. فکر می کردم ناظم مان می آید و جوری سرم فریاد می زند که آن صحنه تا همیشه به عنوان خاطره ی تلخی در خاطرم می ماند. اما همه شان با طمانینه لبخند زدند. فکر می کردم می گویند خسارت شیشه را باید تا بعد از عید پرداخت کنم اما به جای این حرف برایم چسب زخم آوردند و روی دست های زخمی ام چسباندند..."
همه ی زندگی ام رو به روی اون در ایستاده بودم، خوف و رجای بی پایانی که نمی دانستم به چه ختم می شود. نمی دانستم مسئول پرورشی که از آن طرف راهرو می آید اخم کرده یا لبخند می زند. نمی دانستم می توانم سرم را برگردانم و منتهی الیه سمت راستم را که به راهرو ختم می شود را نگاه کنم یا نه. حتی نمی دانستم ناظممان قرار است با چه درجه صدایی دعوایم کند. مقابلم هزاران هزارن تکه بلوری قرار داشت و هزاران هزار انتخابی که نمی دانستم باید به سمت کدامشان بروم. مثل همه ی زندگی، مثل لحظه لحظه های خوف و رجاوار حیات....
"و بعد اون بزرگ شد، نمی دانم چطوری بزرگ شد یا با چه سرعتی بزرگ شد. فقط می دانم که بزرگ شد و قد کشید. می دانم که چهره نوجوانش آرام آرام پخته تر شد. می دانم که لحظه به لحظه به کلاس های بالاتر رفت و عنوان های جدید گرفت و می دانم که همیشه مقابل آن در ایستاده بود از خودش می پرسید.
باید بمانم یا فرار کنم؟
من شیشه را شکستم یا خودش شکست؟
دعوایم می کنند یا لبخند می زنند؟..."
داستان زندگی ام را از اینجا شروع می کنم، بعد منتظر توی اتاق دبیران خالی از سکنه می نشینم و همین طور که توی پیشانی ام می کوبم فکر می کنم که می دانم همه ی زندگی در عین حال اینکه به دست خودم برقرار شده است دست خودم نبوده. می دانم که نباید فرار کنم و باید سر جایم بایستم و تکان نخورم؛ و مثل همیشه امیدوارم روزی برسد که به منتهاالیه سمت راستم نگاه کنم و ببینم کسی لبخند می زند و گزارش همه زندگی را به دست زخمی ام می سپارد....
پ.ن:وَ سیقَ الَّذینَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَی الْجَنَّةِ زُمَراً حَتَّی إِذا جاؤُها وَ فُتِحَتْ أَبْوابُها وَ قالَ لَهُمْ خَزَنَتُها سَلامٌ عَلَیْکُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوها خالِدینَ...